دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 4225
تعداد نوشته ها : 12
تعداد نظرات : 2
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
 در آن ایام ، شهر کوفه مرکز ثقل حکومت اسلامی بود. در تمام قلمرو کشور وسیع اسلامی آن روز ، به استثناء قسمت شامات ، چشم ها به آن شهر دوخته بود که ، چه فرمانی صادر می کند و چه تصمیمی می گیرد.در خارج این شهر دو نفر ، یکی مسلمان و دیگری کتابی ( یهودی یا مسیحی یا زردشتی ) روزی در راه به هم برخورد کردند. مقصد یکدیگر را پرسیدند. معلوم شد که مسلمان به کوفه می رود ، و آن مرد کتابی در همان نزدیکی ، جای دیگری را در نظر دارد که برود. توافق کردند که چون در مقداری از مساحت راهشان یکی است با هم باشند و با یکدیگر مصاحبت کنند.راه مشترک ، با صمیمیت ، در ضمن صحبت ها و مذاکرات مختلف طی شد. به سر دو راهی رسیدند ، مرد کتابی با کمال تعجب مشاهده کرد که رفیق مسلمانش از آن طرف که راه کوفه بود نرفت ، و از این طرف که او میرفت آمد.پرسید : « مگر تو نگفتی که من می خواهم از راه کوفه بروم ؟. »_ « چرا. »_ « پس چرا از این طرف می آئی ؟ راه کوفه که ان یکی است. »_ « می دانم ، می خواهم مقداری تو را مشایعت کنم. پیغمبر ما فرمود « هر گاه دو نفر در یک راه با یکدیگر مصاحبت کنند حقی بر یکدیگر پیدا می کنند. » اکنون تو حقی بر من پیدا کردی. من به خاطر این حقی که تو به گردن من داری  می خواهم چند قدمی تو را مشایعت کنم . و البته بعد به راه خودم خواهم رفت. »_ « اوه ، پیغمبر شما که این چنین نفوذ و قدرتی در میان مردم پیدا کرد ، و باین سرعت دینش در جهان رائج شد ، حتماً به واسطه ی همین اخلاق کریمه اش بوده .»تعجب و تحسین مرد کتابی در این هنگام به منتها درجه رسید ، که این برایش معلوم شد ، این ر فیق مسلمانش ، خلیفه ی وقت علی ا بن ابیطالب «ع» بوده . طولی نکشید که همین مرد مسلمان شد ، و در شمار افراد موُمن و فداکار اصحاب علی – علیه السلام – قرار گرفت.»   
دسته ها : داستان راستان
سه شنبه بیست و نهم 11 1387
X